ازشکستن لیوان می ترسیم اماازشکستن دل آدم ها و دوستانمان ......

تصاویر تجاوز به دختری که برای زیارت به مکه رفته بود!

این مطلب را به اشتراک بگذارید:

قتل همسر پس از روابت نامشروع                                                                                                                  محمد یوسیلیانی فرمانده انتظامی نایین در این باره به فارس گفت: در خرداد سال ۸۹ وقوع یک سرقت همراه با قتل به مرکز فوریت‌‌های پلیس گزارش شد که پس از حضور ماموران، پرونده در دستور کار قرار گرفت.

وی افزود: در ابتدای تحقیقات مشخص شد مقتول مردی به نام «احمد» است که با مشارکت همسرش، «ریحانه» ۲۷ ساله به قتل رسیده است و قاتلان دیگر نیز متواری شده اند.

فرمانده نیروی انتظامی شهرستان نایین تصریح کرد: همسر فرد مقتول که با دو قاتل دیگر رابطه داشته، پس از گذشت ۱۰ روز از وقوع قتل دستگیر شد.

وی ادامه داد: دو قاتل فراری دیگر به نام‌های «احمد‌و‌سعید» به ترتیب ۲۷ و ۳۰ ساله هستند که در یک اقدام غافلگیرانه توسط ماموران آگاهی پلیس در یکی از جایگاه های سوخت اصفهان دستگیر شدند.

وی اضافه کرد: قاتلان می‌خواستند با صحنه سازی سرقت حدود ۱۰۰ میلیون ریال وجه نقد و مقداری طلا، ماموران را به سمت دیگر گمراه کنند.

فرمانده نیروی انتظامی شهرستان نایین ادامه داد: با‌تیزهوشی ماموران نیروی انتظامی و تحقیقات قضایی مشخص شد سرقت صحنه سازی بود و قتل به دلایل دیگر از جمله روابط غیراخلاقی انجام شده است.

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل دردآشنا دیوانه است

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دوراندیش را

میروم تا که فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتن من شاد باش

از عزاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنها تراز ما میروی

آرزو دارم توهم عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی دردرا

تلخی برخورد های سرد را

کسی که ادعا میکند گول شیطان رانمی خورد خودش شیطان است.

کسی که ادعا میکند گول شیطان رانمی خورد خودش شیطان است.

خدایا،وقتی همگان تنهایمان می گذارند حضور تو تنهایی را طراوت می بخشد بار الاها،تنها یمان نگذار...آمین

به نام خدایی که دحیم است.مالک آسمان و زمین است.خدایا،با این دستان می خواهم دعا کنم.خدایا،مریض ها را شفا ده،می دانم که شفا دهنده تویی.خدایا ما را به راه راست هدایت کن،می دانم که هدایت کننده تویی.خدایا ظهور امام زمام (عج) را نزدیک بگردان،می دانم که ناجی تویی.

تو پارک شهر نشسته بودم واسه خودمبا محمد و محمدرضا و محسن . یهو یهدختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوسداشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم… بهش گفتم اسمت چیه…؟ -فاطمه…بخر دیگه…! -کلاس چندمی فاطمه…؟ -میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. -می خرمازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ -بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم (دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدندخیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم) -فاطمهمیذاری ازت یه عکس بگیرم؟ -باشه فقط ۳ تا ! -باشه… -اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم - فاطمههههههههههههههههه…دیگهاین حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت! سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم…نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه…