loading...
برای ایرانیان
abbas-lpd بازدید : 32 یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
تو پارک شهر نشسته بودم واسه خودمبا محمد و محمدرضا و محسن . یهو یهدختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوسداشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم… بهش گفتم اسمت چیه…؟ -فاطمه…بخر دیگه…! -کلاس چندمی فاطمه…؟ -میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. -می خرمازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ -بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم (دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدندخیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم) -فاطمهمیذاری ازت یه عکس بگیرم؟ -باشه فقط ۳ تا ! -باشه… -اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم - فاطمههههههههههههههههه…دیگهاین حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت! سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم…نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه…
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این یه سایت که توش سعی می شه تا برای همه کس یه چیزی داشته باشه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 143
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 26
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 381
  • بازدید سال : 1,308
  • بازدید کلی : 13,262