روزی یکی از شاگردان دکترحسابی با ناراحتی به ایشان می گوید.(چرا شما مرا در این درس برای بار چهارم رد کردید من نمی خواهم آپولو هواکنم می خواهم در روستایمان معلمی ساده شوم .) دکتر حسابی به این پسر این گونه جواب می دهد .(اگر بتوانی قول بدهی که هیچ یک از دانش آموزان تو نخواهند کار بزرگی بکنند مثل همان آپو لو هواکردن من تو را قبول خواهم کرد.)